روزها رفتند و من خود نمیدانم کدامینم
روزها میگذرند و عمر ما نیز بعد از روزهای سخت وطاقت فرسای مرگ پدر هنوزم دلی برای نوشتن نبود ولی با اومدن ودیدن کامنتهای دوستای خوبم وسرزنشهاشون که چرا نیستم دیگه طاقت نیوردم واومدم به همه سلام کنم شاید این آخرین پست باشه وشاید هم نه ولی با این اوصافی ک پیش میره ......نمیدونم راستی بچه ها ما بزودی فرزند دوممون رو اگه خدا بخواد به دنیا میاریم الان که با حساب دقیق سونو گرافی دوازده روزه که وارد ماه چهارم شدم ولی هنوز واسه تعیین جنسیت نرفتم خلاصه اینکه بعد از تصمیم گیری مجددمون واسه نی نی دار شدنمون خدا خواست من دوباره لیاقت مادر شدن رو پیدا کردم واین خبر مصادف بود با فوت شدن پدر عزیزم که اصلا برام خوش آیند نبود...
نویسنده :
مامانی آواخانوم
13:24